پرهامپرهام، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات روزانه پرهام

بدون عنوان

عید 89 رو به اتفاق بابا منصور ،مامان ژیلا ...خاله رعنا و دایی میثم رفتیم شمال پیش خاله سمیراو دایی حسان خیلی خوش گذشت....اولین مسافرت زندگیم... عید همگی مبارک! ...
20 مرداد 1392

بدون عنوان

داریم به روزهای پایانی سال و شروع سال 89 نزدیک میشیم عید امسال به میمنت وجود من خونمون حال و هوای دیگه ای داره... مامان و بابام خیلی خوشحالند و با شور و هیجان منتظر لحظه سال تحویلند....خدایا شکرت به اونها پرهام دادی ...
20 مرداد 1392

بدون عنوان

بالاخره  یک ماه گذشت و من به ناچار باید برم ختنه بشم...وای که چقد سخته...روزی که داشتم میرفتم همه عبارت از مامان جونا و بابا جونام... مامان و بابام ...همراهم اومدند..خیلی جیغ کشیدم و گریه کردم...مامان لیلام هم گریه کرد ...بابا فرزادم هم رنگش پریده بود..خلاصه دل همه رو خون کردم... بعدشم رفتیم خونه بابا مسعود چند روزی موندیم تا من خوب بشم... از زحمات عمو پیمانم تشکر می کنم خیلی برام زحمت کشیده...
20 مرداد 1392

بدون عنوان

روزها و شبها تند و تند سپری میشوند... سعی میکنم زیاد مامانی و بابایی رو اذیت نکنم...شبها خوب می خوابم...البته بیشتر زحمتام گردن دو تامامان جونام هست،چون ساعتهایی که مامان لیلا سر کار میره اونها زحمت نگهداری منرو میکشندامیدوارم بزرگ شدم جبران کنم...   ...
19 مرداد 1392