بدون عنوان
عید 89 رو به اتفاق بابا منصور ،مامان ژیلا ...خاله رعنا و دایی میثم رفتیم شمال پیش خاله سمیراو دایی حسان خیلی خوش گذشت....اولین مسافرت زندگیم... عید همگی مبارک! ...
نویسنده :
مادر
18:14
بدون عنوان
بدون عنوان
داریم به روزهای پایانی سال و شروع سال 89 نزدیک میشیم عید امسال به میمنت وجود من خونمون حال و هوای دیگه ای داره... مامان و بابام خیلی خوشحالند و با شور و هیجان منتظر لحظه سال تحویلند....خدایا شکرت به اونها پرهام دادی ...
نویسنده :
مادر
17:24
بدون عنوان
بدون عنوان
بالاخره یک ماه گذشت و من به ناچار باید برم ختنه بشم...وای که چقد سخته...روزی که داشتم میرفتم همه عبارت از مامان جونا و بابا جونام... مامان و بابام ...همراهم اومدند..خیلی جیغ کشیدم و گریه کردم...مامان لیلام هم گریه کرد ...بابا فرزادم هم رنگش پریده بود..خلاصه دل همه رو خون کردم... بعدشم رفتیم خونه بابا مسعود چند روزی موندیم تا من خوب بشم... از زحمات عمو پیمانم تشکر می کنم خیلی برام زحمت کشیده...
نویسنده :
مادر
16:36
بدون عنوان
بدون عنوان
روزها و شبها تند و تند سپری میشوند... سعی میکنم زیاد مامانی و بابایی رو اذیت نکنم...شبها خوب می خوابم...البته بیشتر زحمتام گردن دو تامامان جونام هست،چون ساعتهایی که مامان لیلا سر کار میره اونها زحمت نگهداری منرو میکشندامیدوارم بزرگ شدم جبران کنم... ...
نویسنده :
مادر
23:08